جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

چاره دل شکسته ؟

 


چند روز پیش دیدن یکی از دوستانم رفته بودم . متاسفانه زیاد حالش خوب نبود. وقتی حالش را پرسیدم شروع کرد به صحبت کردن. حرفهایی گفتم و حرفهایی شنیدم. درآخر هم از اینکه نتوانستم لا اقل دلداری اش بدهم ناراحت شدم.


۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

جبرییل

جبرييل قريه اي در غرب هرات واقع شده با مردماني كه نمونه ي كامل از صبرواستقامت و ايثار هستند. مردماني كه با بدترين شرايط از پا ننشستند و همواره در هر كجا نامشان به عنوان سمبو ل آزادي مطرح بوده و است. با مردماني كه از خاك هموار و دشتي وسيع شهركي ساختند كه امروز به نام شهرك جبرييل زبانزد خاص و عام است. و اين امتياز را به آساني به دست نياوردند بلكه در اين راه رنج هايي كشيدند كه حكايت هاي دور و دراز دارد.


۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

یک خاطره

 


دیروز لابلای نوشته هایم چشمم به این خاطره افتاد و بعد از گذشت سالها دوباره آن را خواندم برای خودم هم تازگی داشت انگار که این خاطره در زندگی کس دیگری بوده انگار آن را کس دیگری نوشته, با خودم فکر کردم چقدر زود شادی های ناب زندگی ام و غم ها و رنج هایی که داشتم را از یاد برده ام.


آن زمان آرزوی زندگی این چنین را داشتم وحال درگیر روزمره گی های زندگی , حتی آرزوهایی که داشتم را از یاد برده ام.


 


شیرین ترین گریه


صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم. سعی کردم که چشمانم را باز کنم می خواستم بلند شوم اما انگار بدنم محکم به زمین چسپیده باشد, نتوانستم. به زحمت چشمانم را باز کردم. خدایا! دوباره صحب و دوباره این زندگی مسخره؟ یعنی تا کی باید به این زندگی ادامه بدهم؟ اگر مثل آدمهای عادی دیگر عمرکنم, باید پنجاه, شصت سال دیگر عمر کنم. خدایا! این همه مدت؟ کاش من هم مثل برادرم...


صدای مادر اینبار باعث شد که به هر زحمتی بود از جا بلند شوم .


وای چه سردردی! جلوی چشمانم سیاهی می رفت. بی اختیار دوباره روی رختخواب دراز کشیدم اما به خود هشدار دادم:


-         بلند شو نماز بخوان دیر شده. باز به خودم گفتم :


-         نماز؟ نماز برای چی؟ برای کی؟


-         نماز برای خدا .


-         خدا؟! خدایی وجود ندارد. اگر خدایی می بود که ما در این تکه از زمین نفرین شده فراموش نمی شدیم.


این بار صدای مادر خشمگین تر از قبل بلند شد. ازجا پریدم , اما نفهمیدم چند رکعت نماز خواندم؟ دو رکعت یا سه رکعت؟ صبحانه طبق معمول نان و چایی بود. دیگر حتی از طعم چای هم بدم آمده بود. با وجود گرسنگی شدید که داشتم از سرسفره بلند شدم و بر سر دار قالی نشستم. هوای اتاق دم کرده بوده بود و به سختی نفس می کشیدم. قلاب را در دست گرفتم و تکه نخی را بریدم. به نظرم رسید که کند است. با سوهانی که دم دستم آمد, آن را تیز کردم. دم قلاب مثل کاردی تیز و بران به نظرم می رسید. یادم آمد که قبلا در جایی خوانده بودم, مردی با تیغی در زندان می خواست شاهرگ دستش را بزند. شاهرگ دستم کجا بود؟ آها اینجاست. قلاب را به دستم نزدیک کردم هیچ هراسی از مردن نداشتم.


-         امروز باید چند لا ببفایم؟ صدای شاگرد مان بود که مرا به خود آورد. بیچاره ده سال بیشتر نداشت ما پا به پای ما قالی می بافت, چون پدرش را از دست داده بود و مجبور بود برای اعاشه خانواده اش قالی ببافد.


این بچه از من بهتر است که می تواند این فشار سنگین را تحمل کند اما من نه! مگر من چند سال است که پدرم را ندیدم؟ او هیچوقت موفق نمی شود که پدرش را ببیند. قلاب را محکم روی دار قالی کوبیدم وسرم را روی تارهای قالی گذاشتم.


فشار اقتصادی شدید, مرگ نابهنگام و دلخراش برادر, حبس طولانی مدت پدر در زندان قندهار, سفرهای طولانی مدت برادر و پدرم که هر از چند گاهی اتفاق می افتاد همه و همه دست به دست هم داده بودند تا از من موجودی ضعیف, ناامید و دارای افسردگی شدید بسازند. بطوریکه گاهی اوقات فکر خودکشی به مغزم خطور می کرد اما هیچوقت به مرحله عمل نمی رسید. اندیشه خودکشی مثل یک غده سرطانی در درونم رشد می کرد بخاطر اینکه هیچوقت نمی توانستم دلیل وجودم را توجیه کنم. جز اینکه برای رنج کشیدن آفریده شدم . نه تنها من بلکه احساس می کردم که هر کسی که قدم بر این خاک گذاشت باید با زندگی وداع کند. اما همیشه در مقابل این اندیشه خطرناک, فکر اینکه خداوند بندگانش را امتحان می کند, قد علم می کرد و باعث می شد که فقط اجرای نقشه تا مرحله برنامه ریزی پیش برود.


زندگی یکنواخت و کسل کننده ای بود. مانند زندانی  بودم که به حبس محکوم باشد. خانه برایم مثل زندان بود. روابط اجتماعی من به چهار دیواری خانه مان محدود می شد و گاهی اتفا می افتاد که در ماه حتی یکبار هم نتوانم وارد خیابان و یا کوچه و بازار شوم. شبهای وحشتناکی که بدون پدر مادر و برادرم, تنها با خواهرانم در خانه به سر بردم را خوب به یاد دارم. گاهی اتفاق می افتاد که تا صبح فقط چشم به پنجره بدوزم و منتظر سپیده صبح باشم گاهی اوقات هم که خوابم می برد با کابوسهای وحشتناک از خواب بیدار می شدم. آنروز را هیچ وقت فراموش نمی کنم. ساعت حدود 11 پیش از ظهر را نشان می داد و من برای رسیدن به ظهر لحظه شماری می کردم, انگار ساعت به کندی پیش می رفت. سر موضوع کوچکی با خواهرم بگو مگو کردم و او به گریه افتاد. هم عصبانی بودم و هم خسته. طبق عادت همیشگی سرم را روی دار قالی گذاشتم ولی اینبار های های گریه کردم. چقدر لحظات تلخی بود . ناگهان صدایی از جانب در برخواست. کسی با عجله وشتاب به در می کوبید, صدای پی در پی کوبیدن به در باعث شد که گریه ام را فراموش کنم. مادر هراسان برای باز کردن در به طرف دروازه رفت و من با نگاهی از پنجره او را تعقیب می کردم.مدتی دم در ایستاد بعد در را بست و داون, دوان به طرف خانه آمد. این بار اولی بود که مادر را اینطور هراسان میدیدم. از روی تخته قالی پایین پریدم.


-         مادر کی بود؟ چی شده؟


-         خبر داده اند که فردا پدرت آزاد می شود!


از تصور آزادی پدر هر چه غم بود از درون سینه ام رخت بر بست. انگار هیچ چیزی دیگر بر وجودم سنگینی نمی کرد.گویابه جای پدر من آزاد می شدم همه با هم, هم می خندیدم هم گریه می کردیم.


از آن لحظه به بعد خانه مان سیل انبوهی از آشنایان را در خود جای داده هبود که برای درستی خبر منتشر شده به خانه مان می آمدند. آن روز در میان هلهله و شاید اطرافیان اصلا نفهمیدم که چطور شب شد. اولین شبی بود که از شدت شادی و هیجان خوابم نمی برد. بالاخره صبح فرا رسید ولی با صبحهای دیگر فرق می کرد. نه تنها بدنم سنگین نبود که بلکه آنقدر سبک بودم که با صدای آرام مادر از خواب بیدار شدم. برای نماز وضو گرفتم و با شوق سجاده را گشودم. از فکر دیروزم ناراحت بودم . بی اختیار دستانم را بالا بردم


-         خدایا مرا ببخش ! خدایا شکرت!


بالاخره پدرم آمد و چه با شکوه بود آمدنش. چهره دوست داشتنی اش را برای خودم مجسم کردم قلبم درون سینه به طپش در آمده بود. مسافت خانه تا خیابان برایم دوری می کرد .می خواستم هرچه زودتر اورا ببینم. از دور وسط خیابان میان جمعیت استقبال کننده دیدمش. به چشمانم اعتماد نداشتم آیا واقعا خودش است. از وقتی چهره اش را برای آخرین بار دیدم پیر تر شده بود. تمام ریش هایش سفید به نظر می رسید. به طرفش رفتم و دستهای درشت و خشنش را در دست  گرفتم.احساس کردم که تمام مهربانیهای دنیا از طریق این دستها به بدنم منتقل شد. برای اولین بار در آغوشش گریستم و تمام رنجهای چند ساله ام را در آغوشش از یاد بردم و او هم گریست. اولین باری بود که گریه اش را میدیدم. واین گریه شیرین تر از تمام خنده های زندگی ام بود.  

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

آخرین امتحان

 


 آخرين سوال را هم تند تند جواب دادم و ورقه امتحان را دوباره از سر مرور كردم . همه سوالها را درست جواب داده بودم . از جا برخاستم و ورقه را به دست معلم دادم. معلم با نگاه تحسين آميز در حاليكه ميگفت: شاباز دخترجان .ورقه را از دستم گرفت. پلاستيك حاوي كتاب و كتابچه ام را برداشتم كه از صنف بيرون بروم . در حين بيرون آمدن از صنف فاطمه را ديدم كه با نگاه التماس آميز و صداي خفه اي گفت: سوال پنج. قدم هايم را كمي آهسته كردم و در حاليكه سعي مي كردم معلم نشنود گفتم: بخش ب. برق شادي در چشمان فاطمه نمودار شد . در همان حال سعيده را ديدم كه با نگاه كينه توزانه به من خيره شده بود، از جا برخاست و گفت: معلم صاحب! فاطمه و مينا نقل مي كنند.


-         مينا سريع از صنف خارج شو.


اين حرف معلم كه با لحن جدي و آمرانه اي بيان شد مجال هر عكس العملي را ازمن گرفت.


سعيده دوم نمره صنف بود . بنظرم دختر خود خواهي مي آمد. طوري با من رفتار مي كرد كه انگار من گناه مرتكب شده بودم كه اول نمره بودم. با خودم گفتم كه امسال هم اول نمره مي شوم دلش بسوزد.


وارد حياط مكتب كه شدم سوز سرما تا مغز استخوان كار ميكرد. از مكتب با خانمان بيست دقيقه پياده روي داشت ، اما من خوشحال بودم. نه سوز سرما را احساس مي كردم نه راه طولاني خسته ام مي كرد. پس فردا امتحان رياضي داشتيم. خوشحال بودم كه امتحان امروز را خوب دادم و امتحان پس فردا را هم انشاء الله خوب مي دهم.


در بين راه ناگهان احساس كردم كه وسط هوا پايم از كفشم جدا شد. وقتي پايم را روي زمين گذاشتم فهميدم كه كفشم پاره شده است. ميان بهت و ناباوري به پاهايم كه يكي كفش داشت و ديگري نداشت خيره ماندم. يك لنگ كفشم دورتر از من روي زمين افتاده بود و انگار كه به من دهن كجي ميكرد. با عصبانيت و درماندگي لنگ كفش را برداشتم.


-         نه قابل دوختن نبود.


ميان شلوغي كوچه اي قرار داشتم و صداهاي مختلفي مي شنيدم.


-         بيچاره دخترك! كفش دخترك پاره شد. چطور خانه اش برود؟


زمزمه و خنده هايي كه از اطراف مي شنيدم بر عصبانيم افزوده بود . چرا بايد امروز كفشم پاره شود؟ بي اختياريادقيافه خشن و سرد پدر افتادم كه به التماسم براي خريد ن كفش توجه اي نمي كرد. شايد هم در نهايت كشيده اي بيخ گوشم مي خوابانيد. قطره اي اشك از گوشه چشمانم سرازيرشد. حالا چطور خانه بروم؟ و پس فردا چطور مكتب بروم؟


به خود جراتي دادم تا چند قدمي بردارم. به اطرافم نگاه نمي كردم تا نگاه هاي مسخره آميز اطرافيانم را نبينم. با هزار مكافات به خانه رسيدم.


به محض ورود به خانه با مادرم مواجه شدم. و فرياد زدم: گفشم پاره شده. پس فردا چطور مكتب بروم ؟ انگار مادر مقصر بود. مادر هاج و وا ج مرا نگاه مي كرد. همان جا دم دروازه روي زمين تكيه به ديوار زدم و هاي هاي گريه كردم. ميدانستم كه مادر از پس اندازهاي پنهاني از چشم پدر با هزار جنجال و مكافات اين كفش را در شروع سال برايم تهيه كرده بود. صداي مادر را شنيدم كه ميگفت:غم نخور . خدا بزرگ است. توي دلم گفتم: خدا اگر به فكر من بود يك پدر مهربان به من ميداد.


تمام بعد ازظهر به فكر اين بودم كه پس فردا چطور به مكتب بروم؟ آرزو مي كردم كه اي كاش قوم و خويشي در اين شهر ميداشتيم تا ازدختران هم سن و سالش كفش قرض مي كردم. اگر پس فردا مكتب نروم، از امتحان محروم مي شوم و نمي توانم در طي زمستان امتحان لياقت صنف يازدهم را بدهم . اما سعيده، او امتحان ميداد و قبول مي شد. از تصور اينكه سعيده سال بعد صنف دوازدهم برود و من صنف يازدهم هم عصباني ميشدم، هم اشك به چشمانم مي آمد، از اول سا ل اين اميد را در دل پرودانده بودم كه سال بعد شامل صنف دوازدهم شوم. اما...


بالاخره شب شد. يك اميد ضعيف در دلم سوسو ميزد. براي اولين بار بازگشت پدر برايم حالت انتظار داشت. بنظرم ميرسيد كه امشب پدر دير كرده است. هر چند لحظه فانوس را بر مي داشتم و از ساعت قديمي مان كه شيشه اش ترك برداشته بود به زحمت عقربه هايش را جستجو ميكردم؛ و باز دوباره به گوشه اطاق پناه مي بردم.


چرا پدر دير كرده؟ باز سراغ فانوس رفتم كه جوياي ساعت شوم اينبار خواهر كوچكم ريحانه كه مشغول درس خواندن بود صدايش در آمد كه : فردا امتحان دارم چرا نمي گذاري درس بخوانم؟


درهمين وقت صداي تك تك دروازه بر خاست . برادرم محمد كه يكسال از من بزرگتر بود براي باز كردن دروازه از جا برخاست. چند لحظه بعد به همراه پدر به خانه آمدند. در پي فرصتي بودم تا با پدر در مورد كفش حرف بزنم . ترس از اينكه قيافه سرد و خشك پدر در يك لحظه با شنيدن حرفم خشمگين شود مجال هر حرف زدني را ازمن ميگرفت.


بيقراري هايم از چشم مادر دور نماند. مادر هم انگار احساس مرا داشت. نگاهم را نديده گرفت و مشغول خوابانيدن برادر كوچكم كه چند ماهي بيشتر نداشت شد.


غذا طبق معمول هر شب نان و چايي داشتيم. چايبر و چهار پياله و يك ظرف پلاستيكي كه از آن به عنوان پياله چاي استفاده مي كرديم را برداشتم. تكه پارچه اي ضخيم كه مادر هميشه نان را لاي آن مي پيچانيد و هم از آن به عنوان دسترخان استفاده مي كرديم برداشتم و روي زمين پهن كردم. ريحانه سريع براي پدر چايي ريخت و بعد براي خودش. مي دانستم كه نمي خواهد در ظرف پلاستيكي چايي بخورد نگاهش در خط مستقيمي در امتداد پياله ثابت بود. دريغ از يك نيم نگاه چه برسد كه به حرفم گوش بدهد.


پدر آخرين پياله چايي را هم نوشيد، و بدون اينكه حرفي بزند پياله اش را پيش آورد تا برايش چايي بريزم. من و ريحانه هم زمان شتابزده دستمان را جلو برديم تا برايش چايي بريزيم. چون هر دو مي دانستيم كه اگر كمي دير شود عصبانيت پدر غير قابل تحمل است. من زودتر چايبر چايي را برداشتم و برايش چايي ريختم. بلاخره به خود جراتي دادم و گفتم: امروز بين راه مكتب كفشم پاره شد و پاي لوچ خانه آمدم.


پدر انگار حرفم را اصلا نشنيد. بجايش پوزخند تمسخر آميز محمد آتش به جانم زد. سرش فرياد زدم كه چرا خنده مي كني؟ مادر آرام گفت: هيس! و با حركت چشم پدر را نشان داد و مرا دعوت به سكوت كرد. بغض كرده بودم. صداي محمد را شنيدم كه لحن تمسخر آميزي ميگفت: نانه ته داده نمي تانيم كفش مي خواهي؟


ديگر نتوانستم تحمل كنم، اشكم سرازير شد. صورتم را روي زانو هايم گذاشتم و گريه كردم. چند لحظه بعد از جا برخاستم و به گوشه اطاق پناه بردم. صورتم را طرف  ديوار كردم دراز كشيدم و بيصدا اشك ريختم.


سكوت خانه را پدر با روشن كردن راديواش شكستاند . صدا ي گوش خراش راديو آزارم ميد اد و يا شادي غم نداشتن كفش. تا ديروقت بيدار بودم و گريه مي كردم تا اينكه خوابم برد.


صبح شده بود. خيلي وقت بود كه از خواب بيدار شده بودم اما حوصله نداشتم كه بلند شوم. براي اولين بار آرزو مي كردم كه جاي سعيده بودم و با فكر امتحان دوباره اشكهايم جاري شد. تمام طول روز را يك گوشه اي نشسته بودم يا دراز كشيده بودم. ديگر هيچ اميدي نداشتم كه مثل ديروز انتظار رسيدن شب را بكشم. ديگر نمي خواستم پدر را ببينم. از محمد و طعنه هايش هم بدم آمده بود . و ازينكه مجبور بودم در طي روز او را ببينم بر ناراحتيم افزوده شده بود. غروب قبل از تاريك شدن  هوا به گوشه اطاق رفتم و رو به ديوار دراز كشيدم دلم نمي خواست با پدر مواجه شوم . هوا كم كم تاريك شد. نور زرد رنگ فانوس وسط اطاق سايه هاي متحرك و ثابتي روي ديوار به وجود مي آورد.


صداي تك تك دروازه برخاست. محمد براي باز كردن دروازه رفت. وقتي به اطاق برگشتند صداي خش خش پلاستيكي را شنيدم و همزمان صداي محمد را كه ميگفت: پدر اين چه است؟ از حركت سايه ها و صداها فهميدم كه پدر شيء را از داخل پلاستيك خارج كرد. صداي محمد بود كه ميگفت: كفش است؟ براي مينا؟


به گوش هايم اعتماد نداشتم. شايد هم خواب ميديدم. كاش دوباره جمله اش را تكرار مي كرد. آن چند لحظه اي كه به سكوت گذشت انگار چند قرن طول كشيد . صداي ريحانه را شنيدم كه مي گفت: مينا بخيز پدر برايت كفش خريده.


ازجا سريع برخاستم. چشمانم كفش را جستجو مي كرد. شتابزده به طرف دستهاي پدر هجوم بردم. مي خواستم آنها را لمس كنم كه واقعي است يا نه؟ آنقدر هيجان زده بودم كه نمي دانستم  چكار كنم؟ بخندم؟ گريه كنم؟ آه....پدر! به طرفش نگاه كردم . معطل نكردم به طرفش رفتم و دستهاي درشت و پينه بسته اش را بوسيدم. خدايا متشكرم پدرم بهترين پدر دنياست. با خودم مرتب اين جمله را تكرار مي كردم. بعد از صرف نان و چايي . با عجله سراغ كتاب و كتابچه ام رفتم، تا به مرور درس هايم بپردازم. غرق درس خواندن بودم كه يكبار متوجه سكوت غير عادي اطاق شدم. چرا امشب بر خلاف ديگر شبها سكوت همه جا را فرا گرفته است. به دورو برم نگاه كردم . محمد خابيده بود. ريحانه درس مي خواند. مادر كنار برادر كوچكم دراز كشيده بود و پدر گوشه اطاق نشسته بود و به فرش زل زده بود. به جاي هميشگي راديوي پدر كه روي ميخي به ديوار آويزان بود نگاه كردم. راديو سر جايش نبود.


با بغض سرم را روي كتاب گذاشتم . پدر راديوش را كه تنها سر گرمي اش در خانه بود فروخته بود و برايم كفش خريده بود.