جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

اسمش یادم نیست


باید مصاحبه مردی از قریه های اطرف هرات را ترجمه می کردم، همانطور که تصورش را می کردم، مردی میانسال، با قدی متوسط، ریش انبوه و صورت آفتاب سوخته.

تا وارد اطاق شدیم از جایش بلند شد و شروع کرد به سلام و احولپرسی،از لهجه اش می شد فهمید که پشتون زبان است.

روی چوکی نشستیم، واو را دعوت به نشستن کردیم. سئوالها شروع شد، اسم؟ اسم پدر؟ اسم بچه هایت چیست و چند ساله هستند؟

به ترتیب سن اسم بچه هایش را می گفت، همه پسر بودنند.

ازش پرسیده شد که دختر نداری؟

مثل اینکه تازه چیزی را به یاد آورده باشد عجولانه گفت: بله دختر هم دارم. چهار تا دختر دارم، بنویسید.

اسم دختراولی را گفت، برای اسم دومی کمی سکوت کرد از چشم هایش معلوم بود که دارد به ذهنش فشار می آورد که اسم دختر دوم اش چیست؟ کمی در جای خود جا به جاشد، بعد مثل اینکه ناگهان به یادش آمد اسم دختر دوم اش را گفت. به سومی که رسید بعد از چند لحظه فکر کردن گفت اسمش یادم نیست!