جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

یک خاطره

 


دیروز لابلای نوشته هایم چشمم به این خاطره افتاد و بعد از گذشت سالها دوباره آن را خواندم برای خودم هم تازگی داشت انگار که این خاطره در زندگی کس دیگری بوده انگار آن را کس دیگری نوشته, با خودم فکر کردم چقدر زود شادی های ناب زندگی ام و غم ها و رنج هایی که داشتم را از یاد برده ام.


آن زمان آرزوی زندگی این چنین را داشتم وحال درگیر روزمره گی های زندگی , حتی آرزوهایی که داشتم را از یاد برده ام.


 


شیرین ترین گریه


صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم. سعی کردم که چشمانم را باز کنم می خواستم بلند شوم اما انگار بدنم محکم به زمین چسپیده باشد, نتوانستم. به زحمت چشمانم را باز کردم. خدایا! دوباره صحب و دوباره این زندگی مسخره؟ یعنی تا کی باید به این زندگی ادامه بدهم؟ اگر مثل آدمهای عادی دیگر عمرکنم, باید پنجاه, شصت سال دیگر عمر کنم. خدایا! این همه مدت؟ کاش من هم مثل برادرم...


صدای مادر اینبار باعث شد که به هر زحمتی بود از جا بلند شوم .


وای چه سردردی! جلوی چشمانم سیاهی می رفت. بی اختیار دوباره روی رختخواب دراز کشیدم اما به خود هشدار دادم:


-         بلند شو نماز بخوان دیر شده. باز به خودم گفتم :


-         نماز؟ نماز برای چی؟ برای کی؟


-         نماز برای خدا .


-         خدا؟! خدایی وجود ندارد. اگر خدایی می بود که ما در این تکه از زمین نفرین شده فراموش نمی شدیم.


این بار صدای مادر خشمگین تر از قبل بلند شد. ازجا پریدم , اما نفهمیدم چند رکعت نماز خواندم؟ دو رکعت یا سه رکعت؟ صبحانه طبق معمول نان و چایی بود. دیگر حتی از طعم چای هم بدم آمده بود. با وجود گرسنگی شدید که داشتم از سرسفره بلند شدم و بر سر دار قالی نشستم. هوای اتاق دم کرده بوده بود و به سختی نفس می کشیدم. قلاب را در دست گرفتم و تکه نخی را بریدم. به نظرم رسید که کند است. با سوهانی که دم دستم آمد, آن را تیز کردم. دم قلاب مثل کاردی تیز و بران به نظرم می رسید. یادم آمد که قبلا در جایی خوانده بودم, مردی با تیغی در زندان می خواست شاهرگ دستش را بزند. شاهرگ دستم کجا بود؟ آها اینجاست. قلاب را به دستم نزدیک کردم هیچ هراسی از مردن نداشتم.


-         امروز باید چند لا ببفایم؟ صدای شاگرد مان بود که مرا به خود آورد. بیچاره ده سال بیشتر نداشت ما پا به پای ما قالی می بافت, چون پدرش را از دست داده بود و مجبور بود برای اعاشه خانواده اش قالی ببافد.


این بچه از من بهتر است که می تواند این فشار سنگین را تحمل کند اما من نه! مگر من چند سال است که پدرم را ندیدم؟ او هیچوقت موفق نمی شود که پدرش را ببیند. قلاب را محکم روی دار قالی کوبیدم وسرم را روی تارهای قالی گذاشتم.


فشار اقتصادی شدید, مرگ نابهنگام و دلخراش برادر, حبس طولانی مدت پدر در زندان قندهار, سفرهای طولانی مدت برادر و پدرم که هر از چند گاهی اتفاق می افتاد همه و همه دست به دست هم داده بودند تا از من موجودی ضعیف, ناامید و دارای افسردگی شدید بسازند. بطوریکه گاهی اوقات فکر خودکشی به مغزم خطور می کرد اما هیچوقت به مرحله عمل نمی رسید. اندیشه خودکشی مثل یک غده سرطانی در درونم رشد می کرد بخاطر اینکه هیچوقت نمی توانستم دلیل وجودم را توجیه کنم. جز اینکه برای رنج کشیدن آفریده شدم . نه تنها من بلکه احساس می کردم که هر کسی که قدم بر این خاک گذاشت باید با زندگی وداع کند. اما همیشه در مقابل این اندیشه خطرناک, فکر اینکه خداوند بندگانش را امتحان می کند, قد علم می کرد و باعث می شد که فقط اجرای نقشه تا مرحله برنامه ریزی پیش برود.


زندگی یکنواخت و کسل کننده ای بود. مانند زندانی  بودم که به حبس محکوم باشد. خانه برایم مثل زندان بود. روابط اجتماعی من به چهار دیواری خانه مان محدود می شد و گاهی اتفا می افتاد که در ماه حتی یکبار هم نتوانم وارد خیابان و یا کوچه و بازار شوم. شبهای وحشتناکی که بدون پدر مادر و برادرم, تنها با خواهرانم در خانه به سر بردم را خوب به یاد دارم. گاهی اتفاق می افتاد که تا صبح فقط چشم به پنجره بدوزم و منتظر سپیده صبح باشم گاهی اوقات هم که خوابم می برد با کابوسهای وحشتناک از خواب بیدار می شدم. آنروز را هیچ وقت فراموش نمی کنم. ساعت حدود 11 پیش از ظهر را نشان می داد و من برای رسیدن به ظهر لحظه شماری می کردم, انگار ساعت به کندی پیش می رفت. سر موضوع کوچکی با خواهرم بگو مگو کردم و او به گریه افتاد. هم عصبانی بودم و هم خسته. طبق عادت همیشگی سرم را روی دار قالی گذاشتم ولی اینبار های های گریه کردم. چقدر لحظات تلخی بود . ناگهان صدایی از جانب در برخواست. کسی با عجله وشتاب به در می کوبید, صدای پی در پی کوبیدن به در باعث شد که گریه ام را فراموش کنم. مادر هراسان برای باز کردن در به طرف دروازه رفت و من با نگاهی از پنجره او را تعقیب می کردم.مدتی دم در ایستاد بعد در را بست و داون, دوان به طرف خانه آمد. این بار اولی بود که مادر را اینطور هراسان میدیدم. از روی تخته قالی پایین پریدم.


-         مادر کی بود؟ چی شده؟


-         خبر داده اند که فردا پدرت آزاد می شود!


از تصور آزادی پدر هر چه غم بود از درون سینه ام رخت بر بست. انگار هیچ چیزی دیگر بر وجودم سنگینی نمی کرد.گویابه جای پدر من آزاد می شدم همه با هم, هم می خندیدم هم گریه می کردیم.


از آن لحظه به بعد خانه مان سیل انبوهی از آشنایان را در خود جای داده هبود که برای درستی خبر منتشر شده به خانه مان می آمدند. آن روز در میان هلهله و شاید اطرافیان اصلا نفهمیدم که چطور شب شد. اولین شبی بود که از شدت شادی و هیجان خوابم نمی برد. بالاخره صبح فرا رسید ولی با صبحهای دیگر فرق می کرد. نه تنها بدنم سنگین نبود که بلکه آنقدر سبک بودم که با صدای آرام مادر از خواب بیدار شدم. برای نماز وضو گرفتم و با شوق سجاده را گشودم. از فکر دیروزم ناراحت بودم . بی اختیار دستانم را بالا بردم


-         خدایا مرا ببخش ! خدایا شکرت!


بالاخره پدرم آمد و چه با شکوه بود آمدنش. چهره دوست داشتنی اش را برای خودم مجسم کردم قلبم درون سینه به طپش در آمده بود. مسافت خانه تا خیابان برایم دوری می کرد .می خواستم هرچه زودتر اورا ببینم. از دور وسط خیابان میان جمعیت استقبال کننده دیدمش. به چشمانم اعتماد نداشتم آیا واقعا خودش است. از وقتی چهره اش را برای آخرین بار دیدم پیر تر شده بود. تمام ریش هایش سفید به نظر می رسید. به طرفش رفتم و دستهای درشت و خشنش را در دست  گرفتم.احساس کردم که تمام مهربانیهای دنیا از طریق این دستها به بدنم منتقل شد. برای اولین بار در آغوشش گریستم و تمام رنجهای چند ساله ام را در آغوشش از یاد بردم و او هم گریست. اولین باری بود که گریه اش را میدیدم. واین گریه شیرین تر از تمام خنده های زندگی ام بود.  

۳ نظر:

  1. سلام
    نمی توانم نظری بدهم
    خیل جالب بود. متاثر شدم
    کمی روی املای جملات و کلمات بشتر دقت کنید بهتر تر می شود
    آهسته می روی گاهی پشت سرت را نگاه کن
    خاطره هایت همچو سایه پابه پایت می آیند
    موفق باشید

    پاسخحذف
  2. سلام
    خون شهید از آب اولی تر است ................... این خطا از صد ثواب اولی تر است

    شهیدان زنده هستند و نمی شود نامشان را با کلمه ی مثل "مرگ" یک جا آورد.
    شهادت یک سعادت است که خداوند فقط و فقط به بنده های خوب خودش می دهد.

    مرگ هم خودش دردناک نیست فقط رخنه ’ مرگ دردناک است . البته برای آدهمای ضعیف
    خاطره ی شما من را به یاد المگهای قالین بافی و هر روز نخود آب جوش خوردن ما در پاکستان که مهاجر شده بودیم می اندازد.
    یادم هست که از بس از صبح زود از پای دار قالین می نشستیم و این کار تکراری شده بود که دیگر فکر می کردیم که تمام نقش های دنیا در همین نقش بخارای قالین یا قالیچه ی بافته ی ما است و بس.
    من هم هفته ها شده بود که رنگ خورشید را وقتی می دیدم که سر ظهر برای وضوح گرفتن به حیاط خانه می رفتم و تا شام باید حد اقل پنچاه لا می بافتیم وگرنه از زندگی پس می ماندیم.
    گاهی وقتها شبها زیر نور خیره الکین یا لامپ خیره همسایه ه از سر دیوار ما نمایان بود یک کتاب داستان به نام داستانهای شهیددستغیب را می خواندم . ولی متاسفانه این همسایه ئ ما بیخبر از هم جا گاهی لامپشان را زودخاموش می کرد. آخه ما نتوانسته بودیم خانه ی کرایه کنیم که برق داشته باشد.
    همیشه منتظر یک معجزه بودم مثل معجزه ها و داستانهای که در کتاب شهید دستغیب بودند. صبح آن روز برای تنها شاگردم که یک نوجوان خرد سال که وضع زندگی شان از ما هم کرده بد تر بود تعریف می کردم که دستغیب که بود. عرفان چیست؟ و امید چه معنی می دهد. گاهی وقتا از وسعت جهان آفرینش برایش می گفتم و یادم هست که همیشه این را تکرار می کردم: یعقوب جان خبر داری این ستاره های که ما و شما می بینیم شاید بعضی هایشان میلیونها یا ملیاردها سال قبل از بین رفته اند و تازه نورشان به ما می رسد.؟ و وقتی می دیدم یعقوب تعجب می کند می گفتم می دانی ه بعضی ستاره ها هستند که به دنیا آمده اند و میلیون ها سال است که زندگی کرده اند و میلیونها سال است که از بین رفته اند ولی تا کنون نورشان به ما نرسیده است. یعنی شاید میلیونها سال دیگه این نور این ستاره ی که الان در واقع نیست به ما برسد و میلیونها سال بتابد در حالیکه ستاره عملاَ وجود ندارد.

    پاسخحذف
  3. پیش چشم خودم می دیدم که مردم چه راحت می میرند با یک سرماخوردگی ساده یا با یک گرما زدگی ساده . گاهی وقتها فکر می کردم که خداوند ما را اضافه بر مخلوقات آفریده است.
    شش ماه در بستر بیماری مالاریا خوابیدم . فلج شده بودم و چشمهایم دیگر یاری نمی کرد که حتی دیگر یک داستان از داستانهای کتاب را بخوانم .
    یک شب به وضوح دیدم که بدنم از ضعف دیگر توان و گنجایش روحم را ندارد. من باید می مردم . حالا چرا ماندم و برای چه و برای کدامین داستان دیگر. این را فقط خدا می داند.
    ولی یک چیز خیلی خوب است .. اینکه خدایی وجود دارد که می شود باهاش آنقدر دوست شد که با حوصله ئ تمام بنشیند پای حرفهای ساده یک بنده ساده و گوش بدهد.
    خوب است گاهی می شود با مهتابش حتی حرف زد و روی بعضی از بندگانی که شاید در دورترین نقاط جهان به ماه نگاه می کند را در ماه دید
    خیلی خوب است که آدم توی این دلش جایی داشته باشد مثل گوشه ’ تنهایی من ه در آن اجازه داشته باشد که هیچ کس را راه ندهد مگر کسی که به گوشه ئ تنهایی و تنهایی خدا باور داشته باشد.
    شاید بشود در این گوشه ی تنهایی خدا را میهمان کرد و از او به ساده ترین وجه پذیرایی کرد.


    موفق باشید و پایدار
    ببخشید نظرم در یک مرحله جا نشد و منم سماجت کردم و در دو مرحله نوشتم

    پاسخحذف