جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

آخرین امتحان

 


 آخرين سوال را هم تند تند جواب دادم و ورقه امتحان را دوباره از سر مرور كردم . همه سوالها را درست جواب داده بودم . از جا برخاستم و ورقه را به دست معلم دادم. معلم با نگاه تحسين آميز در حاليكه ميگفت: شاباز دخترجان .ورقه را از دستم گرفت. پلاستيك حاوي كتاب و كتابچه ام را برداشتم كه از صنف بيرون بروم . در حين بيرون آمدن از صنف فاطمه را ديدم كه با نگاه التماس آميز و صداي خفه اي گفت: سوال پنج. قدم هايم را كمي آهسته كردم و در حاليكه سعي مي كردم معلم نشنود گفتم: بخش ب. برق شادي در چشمان فاطمه نمودار شد . در همان حال سعيده را ديدم كه با نگاه كينه توزانه به من خيره شده بود، از جا برخاست و گفت: معلم صاحب! فاطمه و مينا نقل مي كنند.


-         مينا سريع از صنف خارج شو.


اين حرف معلم كه با لحن جدي و آمرانه اي بيان شد مجال هر عكس العملي را ازمن گرفت.


سعيده دوم نمره صنف بود . بنظرم دختر خود خواهي مي آمد. طوري با من رفتار مي كرد كه انگار من گناه مرتكب شده بودم كه اول نمره بودم. با خودم گفتم كه امسال هم اول نمره مي شوم دلش بسوزد.


وارد حياط مكتب كه شدم سوز سرما تا مغز استخوان كار ميكرد. از مكتب با خانمان بيست دقيقه پياده روي داشت ، اما من خوشحال بودم. نه سوز سرما را احساس مي كردم نه راه طولاني خسته ام مي كرد. پس فردا امتحان رياضي داشتيم. خوشحال بودم كه امتحان امروز را خوب دادم و امتحان پس فردا را هم انشاء الله خوب مي دهم.


در بين راه ناگهان احساس كردم كه وسط هوا پايم از كفشم جدا شد. وقتي پايم را روي زمين گذاشتم فهميدم كه كفشم پاره شده است. ميان بهت و ناباوري به پاهايم كه يكي كفش داشت و ديگري نداشت خيره ماندم. يك لنگ كفشم دورتر از من روي زمين افتاده بود و انگار كه به من دهن كجي ميكرد. با عصبانيت و درماندگي لنگ كفش را برداشتم.


-         نه قابل دوختن نبود.


ميان شلوغي كوچه اي قرار داشتم و صداهاي مختلفي مي شنيدم.


-         بيچاره دخترك! كفش دخترك پاره شد. چطور خانه اش برود؟


زمزمه و خنده هايي كه از اطراف مي شنيدم بر عصبانيم افزوده بود . چرا بايد امروز كفشم پاره شود؟ بي اختياريادقيافه خشن و سرد پدر افتادم كه به التماسم براي خريد ن كفش توجه اي نمي كرد. شايد هم در نهايت كشيده اي بيخ گوشم مي خوابانيد. قطره اي اشك از گوشه چشمانم سرازيرشد. حالا چطور خانه بروم؟ و پس فردا چطور مكتب بروم؟


به خود جراتي دادم تا چند قدمي بردارم. به اطرافم نگاه نمي كردم تا نگاه هاي مسخره آميز اطرافيانم را نبينم. با هزار مكافات به خانه رسيدم.


به محض ورود به خانه با مادرم مواجه شدم. و فرياد زدم: گفشم پاره شده. پس فردا چطور مكتب بروم ؟ انگار مادر مقصر بود. مادر هاج و وا ج مرا نگاه مي كرد. همان جا دم دروازه روي زمين تكيه به ديوار زدم و هاي هاي گريه كردم. ميدانستم كه مادر از پس اندازهاي پنهاني از چشم پدر با هزار جنجال و مكافات اين كفش را در شروع سال برايم تهيه كرده بود. صداي مادر را شنيدم كه ميگفت:غم نخور . خدا بزرگ است. توي دلم گفتم: خدا اگر به فكر من بود يك پدر مهربان به من ميداد.


تمام بعد ازظهر به فكر اين بودم كه پس فردا چطور به مكتب بروم؟ آرزو مي كردم كه اي كاش قوم و خويشي در اين شهر ميداشتيم تا ازدختران هم سن و سالش كفش قرض مي كردم. اگر پس فردا مكتب نروم، از امتحان محروم مي شوم و نمي توانم در طي زمستان امتحان لياقت صنف يازدهم را بدهم . اما سعيده، او امتحان ميداد و قبول مي شد. از تصور اينكه سعيده سال بعد صنف دوازدهم برود و من صنف يازدهم هم عصباني ميشدم، هم اشك به چشمانم مي آمد، از اول سا ل اين اميد را در دل پرودانده بودم كه سال بعد شامل صنف دوازدهم شوم. اما...


بالاخره شب شد. يك اميد ضعيف در دلم سوسو ميزد. براي اولين بار بازگشت پدر برايم حالت انتظار داشت. بنظرم ميرسيد كه امشب پدر دير كرده است. هر چند لحظه فانوس را بر مي داشتم و از ساعت قديمي مان كه شيشه اش ترك برداشته بود به زحمت عقربه هايش را جستجو ميكردم؛ و باز دوباره به گوشه اطاق پناه مي بردم.


چرا پدر دير كرده؟ باز سراغ فانوس رفتم كه جوياي ساعت شوم اينبار خواهر كوچكم ريحانه كه مشغول درس خواندن بود صدايش در آمد كه : فردا امتحان دارم چرا نمي گذاري درس بخوانم؟


درهمين وقت صداي تك تك دروازه بر خاست . برادرم محمد كه يكسال از من بزرگتر بود براي باز كردن دروازه از جا برخاست. چند لحظه بعد به همراه پدر به خانه آمدند. در پي فرصتي بودم تا با پدر در مورد كفش حرف بزنم . ترس از اينكه قيافه سرد و خشك پدر در يك لحظه با شنيدن حرفم خشمگين شود مجال هر حرف زدني را ازمن ميگرفت.


بيقراري هايم از چشم مادر دور نماند. مادر هم انگار احساس مرا داشت. نگاهم را نديده گرفت و مشغول خوابانيدن برادر كوچكم كه چند ماهي بيشتر نداشت شد.


غذا طبق معمول هر شب نان و چايي داشتيم. چايبر و چهار پياله و يك ظرف پلاستيكي كه از آن به عنوان پياله چاي استفاده مي كرديم را برداشتم. تكه پارچه اي ضخيم كه مادر هميشه نان را لاي آن مي پيچانيد و هم از آن به عنوان دسترخان استفاده مي كرديم برداشتم و روي زمين پهن كردم. ريحانه سريع براي پدر چايي ريخت و بعد براي خودش. مي دانستم كه نمي خواهد در ظرف پلاستيكي چايي بخورد نگاهش در خط مستقيمي در امتداد پياله ثابت بود. دريغ از يك نيم نگاه چه برسد كه به حرفم گوش بدهد.


پدر آخرين پياله چايي را هم نوشيد، و بدون اينكه حرفي بزند پياله اش را پيش آورد تا برايش چايي بريزم. من و ريحانه هم زمان شتابزده دستمان را جلو برديم تا برايش چايي بريزيم. چون هر دو مي دانستيم كه اگر كمي دير شود عصبانيت پدر غير قابل تحمل است. من زودتر چايبر چايي را برداشتم و برايش چايي ريختم. بلاخره به خود جراتي دادم و گفتم: امروز بين راه مكتب كفشم پاره شد و پاي لوچ خانه آمدم.


پدر انگار حرفم را اصلا نشنيد. بجايش پوزخند تمسخر آميز محمد آتش به جانم زد. سرش فرياد زدم كه چرا خنده مي كني؟ مادر آرام گفت: هيس! و با حركت چشم پدر را نشان داد و مرا دعوت به سكوت كرد. بغض كرده بودم. صداي محمد را شنيدم كه لحن تمسخر آميزي ميگفت: نانه ته داده نمي تانيم كفش مي خواهي؟


ديگر نتوانستم تحمل كنم، اشكم سرازير شد. صورتم را روي زانو هايم گذاشتم و گريه كردم. چند لحظه بعد از جا برخاستم و به گوشه اطاق پناه بردم. صورتم را طرف  ديوار كردم دراز كشيدم و بيصدا اشك ريختم.


سكوت خانه را پدر با روشن كردن راديواش شكستاند . صدا ي گوش خراش راديو آزارم ميد اد و يا شادي غم نداشتن كفش. تا ديروقت بيدار بودم و گريه مي كردم تا اينكه خوابم برد.


صبح شده بود. خيلي وقت بود كه از خواب بيدار شده بودم اما حوصله نداشتم كه بلند شوم. براي اولين بار آرزو مي كردم كه جاي سعيده بودم و با فكر امتحان دوباره اشكهايم جاري شد. تمام طول روز را يك گوشه اي نشسته بودم يا دراز كشيده بودم. ديگر هيچ اميدي نداشتم كه مثل ديروز انتظار رسيدن شب را بكشم. ديگر نمي خواستم پدر را ببينم. از محمد و طعنه هايش هم بدم آمده بود . و ازينكه مجبور بودم در طي روز او را ببينم بر ناراحتيم افزوده شده بود. غروب قبل از تاريك شدن  هوا به گوشه اطاق رفتم و رو به ديوار دراز كشيدم دلم نمي خواست با پدر مواجه شوم . هوا كم كم تاريك شد. نور زرد رنگ فانوس وسط اطاق سايه هاي متحرك و ثابتي روي ديوار به وجود مي آورد.


صداي تك تك دروازه برخاست. محمد براي باز كردن دروازه رفت. وقتي به اطاق برگشتند صداي خش خش پلاستيكي را شنيدم و همزمان صداي محمد را كه ميگفت: پدر اين چه است؟ از حركت سايه ها و صداها فهميدم كه پدر شيء را از داخل پلاستيك خارج كرد. صداي محمد بود كه ميگفت: كفش است؟ براي مينا؟


به گوش هايم اعتماد نداشتم. شايد هم خواب ميديدم. كاش دوباره جمله اش را تكرار مي كرد. آن چند لحظه اي كه به سكوت گذشت انگار چند قرن طول كشيد . صداي ريحانه را شنيدم كه مي گفت: مينا بخيز پدر برايت كفش خريده.


ازجا سريع برخاستم. چشمانم كفش را جستجو مي كرد. شتابزده به طرف دستهاي پدر هجوم بردم. مي خواستم آنها را لمس كنم كه واقعي است يا نه؟ آنقدر هيجان زده بودم كه نمي دانستم  چكار كنم؟ بخندم؟ گريه كنم؟ آه....پدر! به طرفش نگاه كردم . معطل نكردم به طرفش رفتم و دستهاي درشت و پينه بسته اش را بوسيدم. خدايا متشكرم پدرم بهترين پدر دنياست. با خودم مرتب اين جمله را تكرار مي كردم. بعد از صرف نان و چايي . با عجله سراغ كتاب و كتابچه ام رفتم، تا به مرور درس هايم بپردازم. غرق درس خواندن بودم كه يكبار متوجه سكوت غير عادي اطاق شدم. چرا امشب بر خلاف ديگر شبها سكوت همه جا را فرا گرفته است. به دورو برم نگاه كردم . محمد خابيده بود. ريحانه درس مي خواند. مادر كنار برادر كوچكم دراز كشيده بود و پدر گوشه اطاق نشسته بود و به فرش زل زده بود. به جاي هميشگي راديوي پدر كه روي ميخي به ديوار آويزان بود نگاه كردم. راديو سر جايش نبود.


با بغض سرم را روي كتاب گذاشتم . پدر راديوش را كه تنها سر گرمي اش در خانه بود فروخته بود و برايم كفش خريده بود.                                                                                                     

۳ نظر:

  1. و من
    نگاه های پدر را گذاشتم
    در میان انبوهی از آرزوهایش
    و موهای سیاهش را سپید کردم
    موهای سیاه پدر و مادر سفید شدند تا سپید بخت شدنم را ببینند
    ولی افسوس که جای همه ی خاطرهای پدر در زمستان همان سرفه های پی در پی اش مانده است و بس
    این گناه من و تو نیست
    این رسم روزگار است
    همان قصه ی روزگار و آموزگار
    که یکی درس می دهد و بعد امتحان می گیرد
    و دیگری امتحان می گیرد تا برایمان درسی شود
    وقتی که سیب برسد
    خواسته و ناخواسته
    باز هم نیوتنی پای درخت می نشیند تا افتادنش را بنگرد
    و جدا شدنش را از درخت پیر
    و باز یک فرمولی که جهان را به شگفت خواهد انداخت


    خیلی زیبا بود . تعجب کردم
    و زیبا تر از همه استعدادت که موجب تعجبم شد
    چه زیبا با کلمات بازی کردی
    آفرین
    "کزت"

    پاسخحذف
  2. سلام عزیزم خیلی زیبا نوشته ای اما فقط مشکل اش این است که جایی که باید یک کم دیگر احساساتی بنویسی تا اشک طرف در بیاد طرز نوشتن را تغییر میدهی بهتر بگم فقط تا لب دریا میبری . وقتی مینویسی خودت را در داستانت غرق کن به این نیاندیش که کسی کم میخواند چه احساسی دارد یا چی فکر میکند؟ فقط به داستان بپرداز.نمیدانم که اصلا توانستم حرفم را بگویم یا نه اما نکات ظریفی که از زندگی مینا بیان کرده بودی واقعا زیبا بود و برای یک داستان یک صفحه ای کامل. امیدوارم که موفق باشید

    پاسخحذف
  3. اگر روزی دستم به آسمان برسد

    یا که روزی دستی دستم را بگیرد

    خواهم کند پاهایم را از زمین

    برای لحظه ئ فراموش کنم

    غمهایم را

    همین

    ولی آندم که کنم پاهایم را از زمین

    نمی دانم چه سازم کفشهایم را

    کفشهایی که بابا یم

    برای پاهایم خریده بود.

    نمی توانم دورش بیندازم.

    می ترسم آنروزی که من

    باز آیم

    صاحب دیگری پا کند آنرا

    و من باز پا برهنه مانم

    باز پا برهنه

    پاسخحذف