جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

قهرمان قصه

امروز کاملا اتفاقی در یک مجلس زنانه شرکت کردم.
مجلس صحبت و چایی خوری بین چند زن که برای گذراندن اوقات شان دور هم جمع شده
بودنند.



حرفهایشان برایم تکاندهنده بود. قصه هایی که هر
کدامشان به نوعی درآن درگیر بودنند یا قصه هایی که دهن به دهن گشته بود و به آنها
رسیده بود و دهن به دهن میگشت تا گذر زمان آنها را نیز شامل فراموشی کند و جایشان
را به قصه های جدید دیگری بدهد.



در مورد راست یا دروغ بودن قصه ها واینکه تا چه
اندازه شایعه است حرفی ندارم اما چیزی که برایم قابل باور بود جامعه ام بود که در
آن زندگی می کنم و این قصه ها در این جامعه چندان شایعه و دروغ نمی توانست باشد.



قصه هایی که قهرمان داستان در آن مردی است که
قدرت فیزیکی اش تنها برتری است به زنانی است که شخصیت دوم و شاید سیاه لشکر قصه
هستند.



و یا برعکس، قصه هایی که زنان مظلوم جامعه ام
قهرمان قصه و مردان زورگو و بی وجدان شخصیت منفی قصه است. اینطور بهتر است.  



اما نه، زنان قهرمان نیستند. زنان  در این قصه ها نمی توانند قهرمان باشند. در
داستانی که دختری یتیم به خاطر تهدید کاکایش برای اینکه زودتر ازدواج کند با مرد زن
داری فرار کرد و تن به زندگی خفت باری داد. در این داستان دختر یتیم می توانست قهرمان
باشد اما قهرمان نشد. کسی که صفت خفت بار را به زندگی اش داد خودش بود. چرا با
مردی که لیاقتش را نداشت؟ چرابرای برپا کردن آشیانه اش، آشیانه دیگری را خراب کرد؟
و آن زن که آشیانه اش خراب شد؟ به خاطر هوس بازی مردی که مرد زندگی اش بود...



قصه مرد پولداری که زن دوم اش را از پدرش خرید.
بخاطر اینکه پدر دختر پول نداشت که طلب مرد را بدهد دخترش را فروخت .



دخترش را فروخت!



به 4 لک افغانی دختر ش را فروخت.



قصه دختر 14 ساله ای که برای فرار از مشقت زندگی
در خانه پدری اش ، گول حرفای مردی را خورد که با هزار وعده ووعید او را تشویق به
فرار کرد و آن دختر حالا در جهنمی زندگی می کند که هر روز باید کتک های زن اول را
تحمل کند.



زنها می گفتند و میگفتند. انگار نه انگار که از
آدم فروشی حرف می زند. و من باورم شد تمام  این قصه ها 
را باور کردم همان روز گوشه ای از قصه ی زندگی یک زن را دیده بودم که با
چادر بقره آبی رنگش، بچه ای به بغل داشت و دست دختر کوچکی در دست دیگرش بود.  ناگهان پاییش میان جوی ابی کنار خیابان رفت و به
زمین خورد. می دانی شوهرش چکار کرد؟



با مشت و لگد شروع به زدن کرد. چرا؟ چون جرم اش
این بود که چادری به سر داشت و نمی توانست درست ببیند. جرم اش این بود  که 
زمین خود و از همه کلان ترو وحشتناکتر جرم اش این بود که زن بود!



که  باعث
شرمساری شوهرش شده بود و زمین خورده بود.



اینجا زن بودن جرم است.



و اما من، مجرم نبودم و نمی مانم. قهرمان قصه
زندگی ام هستم و هیچوقت فروخته نمی شوم.