جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

دروازه ملک

 


یکبار با یکی از دوستانم نمی دانم پیرامون چه موضوعی صحبت می کردم که دوستم گفت:


-         می خواهم یک از نقطه های شهر  بروم و برای نیم ساعت هم که شده آنجا بایستام و فقط تماشا کنم.


-         باتعجب گفتم کجا و  چرا؟


-         نمی دانی که چه سوژه ایی را می شود آنجا یافت!


بعد از اینکه آدرس داد فهمیدم دروازه ملک را می گوید. جاییکه تقریبا 8 سال می شود نقطه اتصال من از جبرییل به شهر و از شهر به جبرییل  است. اما تفاوت غریب  این مکان هم برایم مثل بقیه روزمره گی ها در آمده است؛ هیچگاه در این مدت هشت سال حتی یکبار هم با دقت به این همه هرج و مرج و شلوغی توجه نکرده بودم وفقط فاصله پنج دقیقه ای را تقریبا هر روز، روزی دوبار بی تفاوت طی کردم.


کنار سرک اکثر جاها، گاری های میوه فروشی و ترکاری فروشی بین پیاده رو و سرک فاصله انداخته و تاوسط سرک پیش رفته است و توده عظیمی از وسایل نقلیه، بایسکیل، موتر سیکل، سه چرخ، موتر باری، فلان کوچ... از موتر های آخر سیستم تا موتر های تیله ای در داخل سرک به چشم می خورد؛ از اینها که بگذریم جمعیتی که مابین موترها و گاری ها در حال جنب و جوش هستند تفاوت غریبی با بقیه مکان ها دارد. تضاد اجتماعی عجیبی به چشم می خورد، وقتی برای حتی یک لحظه به این مکان خیره میمانی.


امروز تصمیم گرفتم که فقط چشم دید هایم را در فاصله پنج دقیقه ای بین ایستگاه موتر جبرییل در دروازه ملک تا آنطرف سرک بی هیچ قضاوتی بنویسم.


صبح طبق معمول هر روز برای رفتن به شهر سوار موتر فلان کوچی از  جبرییل شدم. و به روی چوکی جلو که اختصاص به خانمها دارد نشستم. متوجه زن ومردی شدم که در چوکی عقب نشسته بودند و آرام حرف می زدند. فاصله دوری نبود و صداها واضح شنیده می شد.


مرد- من هیچگاه در این مدت دو سال نتوانستم تو را درک کنم.


زن- تو هرگز نخواستی که مرا درک کنی.


مرد- باور کن خیلی سعی کردم اما نتوانستم.


زن- اما این دلیل نمی شود که تو تمام  این دوسال هر چه بین ما بود را تمام کنی. صدای زن با گریه آمیخته شد.


مرد- هیس!! آرامتر حرف بزن، ما فقط با هم نامزدیم هنوز دیر نشده ..


زن به مرد مجال نداد تا حرفش تمام شود


-         من دو سال دلخوش به حرفهایت که می گفتی تا آخر عمرم کنارت می مانم، بدترین شرایط ها را تحمل کردم اما  تو تا کس دیگری از راه رسید مرا از یاد بردی..


گریه به زن مجال نداد تا حرفش را کامل کند،کم کم کسان دیگری هم سوار موتر شدند و آنها هم ساکت شدند. در فکر این بودم که امروز فقط یک ناظر باشم و همه چیز را وقتی به دروازه ملک رسیدم با دقت فقط نگاه کنم.


به دروازه ملک رسیدیم، به گاراژی که مخصوص موتر های جبرییل بود درگوشه ای از دیوارآن تابلوی آبی رنگی به چشم می خورد که رویش با خط سفید نوشته شده بود، ایستگاه جبرییل، گذر زمان روی تابلوی آهنی زنگ زدگی های قهوه ای خلق کرده بود.


وقتی از موتر پیاده شدم به چشمهای زن و مردی که شاهد گفتگویش بودم دقیق شدم. زن با چشم های قرمز و افسرده و مرد با چشم های کاملا بی تفاوت. چشم پنجره درون و احساسات است هر که را بخواهم حالتش را ببینم اول به چشمانش نگاه می کنم. مدتی در صف نامنظمی از کسانی که میخواستند کرایه فلان کوچ را به دریور بدهند معطل شدم. همینکه می خواستم از گاراژ بیرون بروم، گوشه گاراژ چشمم به پیرمرد و پیرزنی افتاد که روی زمین خاکی نشسته بودند. لباسهایشان نشان میدادکه از دهات اطراف هرات باشند. پیش رویشان بوجی پلاستیکی پاره ای پهن شده بود و دو پیاله کدرچای سبز به چشم میخورد نتوانستم تشخیص دهم که کدری چای از کهنگی پیاله است یا از خود چای. تکه نانی هم کنار چایبر چای روی بوجی بود.  زن چنان پیر و فرتوت بود که چشمانش انگار جایی را نمیدید و مرد پیاله چای را سعی میکرد که در دستان زن قراردهد.


هیچگاه در تمام عمرم اینقدر محبت خالصانه ای را بین دو شریک زندگی احساس نکرده بودم که در آن لحظه احساس کردم. آرزو کردم که دوربینی به همراهم می بود و از آنها عکس می گرفتم. در فاصله چند ثانیه ای که به آنها نگاه می کردم و به طرف در گاراژ می رفتم صدایی باعث شد که نگاهم را از پیرمرد و پیرزن جدا کنم.


مرد جوانی روبرویم قرار داشت با لباسهایی ژنده و نهایت چتل، صورت سیاه و از میان لبان کبود اش صدایی گنگ به گوش می رسید:


-         همشیره ! خیرات بدی، دو روز است که نان نخوردم. ردمرزی استم خیرات بدی.


خیره در چشمانش نگاه کردم. چشمهایی که سفیدی شان رو به زردی بود، بی فروغ ، بی هیچ حالتی، حتی حالت بی تفاوتی هم نداشت. بوی تعفن از چند متری اش به مشام میرسید. وقتی عکس العملی را از طرف من ندید پاچه شلوارش را بالا کرد و زخم وحشتناکی را نشانم داد. دیگر هیچ صدایی را نمی شنیدم دلم میخواست زودتر از گاراژ بیرون بروم. یاد حرف یکی از دوستانم افتادم که می گفت اگر دشمنی داری یا از کسی کینه ای به دل داری دعا کن که معتاد شود.


برای رسیدن به آن طرف سرک باید از پیاده روی خاکی و باریکی می گذشتم که یک طرف آن دیوار و دکان های بغالی, مبایل فروشی .. قرار داشت و طرف دیگر را گاری های میوه فروشی احاطه کرده بود. دکان دارها و گاری دارها صدای خنده ها و حرف هایشان با آهنگ موسیقی در هم آمیخته بود. جمعیتی از موتر ها ی لینی پیاده شده بودند در پیاده رو راه می رفتند. دو پسر جوان از من پیشی گرفتند، هر دو کیف هایشان را سر شانه هایشان انداخته بودند و مابین صحبت هایشان شنیدم که می گفتند :


-         خدا امروز امتحان را بخیر بگذراند.


-         تو که غم نداری این سمستر هم اول نمره استی.


رسیدم به مکان همیشگی که گدایی همیشگی در آن مکان قرار داشت. گدای ژنده پوشی که در این هشت سال هیچ گاه صورتش را ندیدم!


همیشه در حالت نیمه خمیده، خودش را در پارچه ای کثیف پیچانده بود و پارچه را تا پایین صورتش کشیده بود. هیچ چیز معلوم نبود جز دستهای تیره رنگش که آنها هم در پارچه هایی که بنظر میر سید روزی رنگشان سفیدبوده پیچانده بود. همیشه دستهایش می لرزید یا از قصد دستهایش را می لرزاند و آنها را رو به جلو دراز کرده بود. گاهی اوقات که از آنجا رد می شدم بنظر میرسید که خواب رفته  و دستهایش نمیلرزید. سکه های یکی, دویی و پنجی پیش رویش روی زمین قرار داشت. زنی با سرعت از کنارم گذشت و سکه ای را به طرف مرد پرتاب کرد, سکه با دست مرد برخورد کرد و گوشه ای دورتر به زمین افتاد. مرد سعی می کرد سکه را بیابد روی زمین خاکی دست می کشید. سکه را برداشتم و جلوی مرد گذاشتم.


سیر پنج دقیقه ام تمام شد و به آنطرف سرک رسیدم. منتظر موتر شدم که به سر کار برم.


 

۹ نظر:

  1. جالب به تصور می کشید
    یادم هست وقتی که از ایران به افغانستان رسیدم در سر مرز اولین کسی را که دیدم از خودم پرسیدم که این نفر چند سال است که لباسش را نشسته و چند ماه است که صورتش را؟
    همیشه می گفتند که افغانستان بزرگترین تولید کننده مواد مخدر و کمترین مصرف کننده آن است ولی در طول این چند سال با وجود مشکلات روحی و روانی که پیامد جنگهای داخلی و اقتصادی است آماد معتادین هم زیاد شده.
    "کدر چای سبز" جای مضاف و مضاف الیه ها می تواند کمی تغییر کند.. خود دانید از ما گفتن بود.
    من یک تفاوت فاحش دیگه که در دروازه ملک دیدم این است که اکثر مردم عجله دارند و نیز اکثر مردم با پوشش ایرانی رقم ظاهر می شوند . اکثراَ تمیز تر و شیک تر هستند ولو فقیر تر و نادار تر باشند. مودبترند و به همدیگر بخصوص خانمها حق اولویت می دهند. وگرنه چرا شما به چوکی دوم ننشینید؟ سالهاست که حق مردان جبرئیل را پایمال می کنید. یادمه اولین باری که سوار این گونه موترها شدم ‘ درایور به من گفت که چوکی وسطی برم ... منم رفتم ولی موقع رفتن شلوارم گیر کرد به صندلی اولی و خواست که شلوارم پاره نشه دستم را از چوکی آخری گرفتم و وقتی که نشستم دیدم که کاپشنم یک جر کلان خورد به صورتی که صدایش را همه شنیدن. از بس که عصبان بودم قال و مقال کردم و در نهایت که پیاده شدم شلوار لی ام گیر کرد و جر خورد.
    در ضمن اینقده از مردها بد نگین خواهش می کنم.. شاید بی تفاوت نبوده شاید کدام گپ مپ دیگه بوده.. یک طوری نوشته می کنید که..
    یک استکان چای دادن صمیمیت را نشان نمی ده . صمیمیت ها در رفتار و نگاهها بارز هستند
    در کل
    خوب بود
    تشکر
    موفق باشید

    پاسخحذف
  2. سلام بسیار جال نشته کرده بودید لذت بردم
    گاهی مردها و گاهی زنان انقدر سنگ دل میشوند که 2 سال سهل است اگر 50 سال هم با همم باشنر رابطشان را از بین میبرند به هیج مردی اعتماد نکن همه مثل هم هستند تنوع طلب حتی پاکترینشان

    به روز هستم با: عادت آلی خوب یا بد؟؟؟؟
    گوفتوم خبرتان کنوم شاید خواسته باشید بایید

    پاسخحذف
  3. eh eh
    زدی فش دادی که
    بابا همه ی همه ی همه ی مردها که بد نیست
    اصلا ً بحث مرد و زن نیست بحث انسانیت است . فرض کنیم که دو طایفه هستند که یکی شان زنها و دیگری مردها هستند . خوب ممکن است هرطایفه در خودش بد و خوب داشته باشد
    نمی خوام کل کل کنم . وگرنه
    Human
    Woman
    Man
    Mankind
    Human Rights
    همه شان Man دارند ..
    گفتم که نمی خوام کل کل کنم
    فقط خواستم بگم که هیچ کلمه woman نداره
    مثلا نداریم
    womankind
    huwoman
    etc
    خوش باشی

    پاسخحذف
  4. خدمت شما عرض شود آقای علیزاده که man تنها به معنی مرد نیست . در فرهنگ لغت man را اینطور معنی می کنند: مرد, انسان,شخص ...در آن کلمه هایی که استفاده کردید در آنجا man به معنی انسان است نه مرد!!!!
    اما woman تنها یک معنی دارد و آن هم زن است. ادعای ترجمانیت هم میشه !!!!

    پاسخحذف
  5. گفتم که قصد کل کل ندارم
    اولاَ که مه تسلیم
    دوماَ من این کامنت را فقط و فقط برای "قندک" گذاشتم
    به "قندک" بگین که خوبه Man معنی مرد را هم می ده و معنی بشر را !!
    قصد بی ادبی نداشتم الکی اعصابتان را خراب می کنید.

    خــــــــــــــــــــــــداحافظ

    پاسخحذف
  6. سلام تازه منظور اقای علیزاده را پای افتادوم
    ها راستی مرسی پیوندمان کردید

    پاسخحذف
  7. مه کی تسلیم شودودوم
    جنگ خانه ره ده صحرا می کشانی
    یگان روز پیش ازی اینگه ( قندگ) انتحاری کنوم مگر
    مگری انتحاری کنوم
    دیگه رقم نموشه
    مره ده جان رسانده
    ایله گر نیسته

    پاسخحذف
  8. عشق و علاقه به هم هست عشق این نیست که با هم برن کافی شاپ بگن بخندند فرداش با هم دعوا و چی تموم عشق برای همین روزها هست روزهای که هیچ چی نداری ولی کسی را داری که سر را بر روی شانه هایش بزاری و می تونی با یک تکه نان خالی هم سر کنی اما...........؟

    پاسخحذف
  9. عالی بود طاهره جان با اینکه این صحنه ها را بارها دیدم اما خلوصی که در نوشتنتان بکار بردید به قشنگی این صحنه ها افزوده بود. قشنگی نوشتن در ساده نوشتن است مخصوصا اگر ترکیبی از حقایق باشد!!! زنده باشی

    پاسخحذف